مشهد یواشکی...
باید یواشکی رفت.. مثلا یک روز صبح به جای دانشگاه انداخت رفت ترمینال، اولین اتوبوس را سوار شد. پانزده ساعت در ولووی درب و داغان بیست و چند ساله مچاله شد. از لای پردهی چرکتاب آبی و از پشت پنجرهی گرد و خاک گرفته جاده را پایید و منتظر ماند تا هوا تاریک شود و راننده بگوید: «مشهده! رسیدیم. التماس دعا!» بعد با لبخندی پیاده شد و نشست در اتوبوس واحد و یک راست رفت حرم، تا خود صبح در شلوغیهای صحن و رواقها گم شد. آخرش هم از فرط خواب و خستگی و ترس چوب پر خادم و «خانم نخواب!» یک گوشه کز کرد و زانو را جمع کرد داخل شکمُ و چادر را کشید روی صورتُ در همان حال هم خوابید و هم بیکسی و بیپناهی و بیچارگی را نشان امام داد و شاید هم یک دل سیر .. بعد صدا...
نویسنده :
miss.azar
0:37