زینب سادات مامان زینب سادات مامان ، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 3 روز سن داره

زندگی من،زینب سادات

مشهد یواشکی...

باید یواشکی رفت.. مثلا یک روز صبح به جای دانشگاه انداخت رفت ترمینال، اولین اتوبوس را سوار شد. پانزده ساعت  در ولووی درب و داغان بیست و چند ساله مچاله شد. از لای پرده‌ی چرک‌تاب آبی  و از پشت پنجره‌ی گرد و خاک گرفته جاده را پایید و منتظر ماند تا هوا تاریک شود و راننده بگوید: «مشهده! رسیدیم. التماس دعا!» بعد با لبخندی پیاده شد و نشست در اتوبوس واحد و یک راست رفت حرم،  تا خود صبح در شلوغی‌های صحن و رواق‌ها گم شد. آخرش هم از فرط خواب و خستگی و ترس چوب پر خادم و «خانم نخواب!» یک گوشه کز کرد و زانو را جمع کرد داخل شکمُ و چادر را کشید روی صورتُ در همان حال هم خوابید و هم بی‌کسی و بی‌پناهی و بیچارگی را نشان امام داد و شاید هم یک دل سیر .. بعد صدا...
30 دی 1391

الو...سلام بابایی:(:(

این امتحانا هم که تمومی نداره از یکی خلاص میشی گیر اون یکی میفتی:(:( کی بشه هفته دیگه بشه اونم این موقع،رسیدیم مشهد،حرمم رو هم رفتیم:):) آخ که خیلی خوشحالم و یه حال خاصی دارم:)) تازگیا کوچکترین و بی تفاوت ترین جمله ها درونم رو آتش میزنه و اونوقته که میخوام بلند بلند گریه کنم:((( مثلا امروز تو اتوبوس یکی از بچه ها داشت میگفت : بابام سر کلاس بهم زنگ زده اما من نتونستم بهش جواب بدم و میگفت چرا دوباره زنگ نمیزنه:|:| یه لحظه دلم آتیش گرفت یااااادم نیست به خدا آخرین باری که بابام بهم زنگ زد و باهاش حرف زدم کی بود:(:( شاید 6 یا 7 سال پیش ، دوران راهنمایی:(( پارسالم که مامانم زنگ میزد و گوشی رو میداد دست بابام ، پشت تلفن حرف نمیزد... الان میخ...
25 دی 1391

سرماااا خورد مرا...

سرما خوردگی تو امتحانا یه درده اگه تو غربت باشی یه درد دیگه و اگه سوپ مااااادر نداشته باشی درد روی درد! وقتی درد روی درد آید چه شود؟:|:| ...
24 دی 1391

بـ آ بـ آ...

آخَریـن بآر کِی صِدآیت کردم! بـ آ بـ آ : یادَم نیست که چِگونهـ اینگونهـ که نباید میشد،شد!! دوست دارم تمومِ این مَتنُ فَقَط تو رو صِدا بِزَنم... تویی که دیگر اسمَت را بَرایِ صِدا زَدَن بهـ  زَبان نَخواهَم آور... بــ آ بــ آ، بــ آ بــ آ،...
22 دی 1391

دو انگُشتــ فاصِلهــ...

جدیدا بچه ها تو اتاق عاشِقِ اهنگ جدیدی شدن! + من فاصِلَم با تو دو انگُشتِهــ...  دارَم بهـ این فک میکنم که دو انگُشت فاصِله میشه چقدر؟ دارَم به این فک میکنم که من آخرین بار دقیقا با تو چقدر فاصله داشتم؟ تو یادت میاد بذار من یه کم فک کنم! 16 خرداد ماه - روز سه شنبه  یادم نمیاد که ناهار خورده بودم یا نه ولی اینو یادمه که من اون روز 3 بار اومدم پیشت! یه بار 3 تایی! بار بعدی من و مامان! ولی بار آخر فقط خودم بودم! میترسیدم پارچهـ رو بزنم کنار، باورت میشه! از دیدن قیافت خجالت میکشیدم باورت میشه؟ مثل همیشه صورتت قرمز بود و پر خون!خودم رو نزدیکت کردم دو انگشت فاصله داشتیم یا نه؟ ولی از دو انگشت هم کمتر بود!! تو نفس نداشتی،نه؟یعنی من هُرمِ ن...
20 دی 1391

سُکوتِ مَن!!

سُـڪوٺ خواهـґ ڪرב وُ  از  یاב   خواهـґ بُرב آפֿچه رآ ڪهـ به پایآפֿ رسیـב ، وَ شروع خوآهـґ ڪرב آפֿچه را ڪهـ  בوباره  بهـ اِٺماґ مے رسَـב....! ! ! ...
19 دی 1391

دلم هواتو کرده!!:((

18 دی 91 ساعت 12 ظهر: به بچه ها گفتم دلم هوای یه مسافرت تنهایی رو کرده ، نه اینکه تنها برم دلم میخواد با دوستان برم!! گفتم اصلا: دلم  حرم رو میخواد!!  دلم مشهد رو میخواد !! دلم میخواد با چادر رنگی برم تو حرم!! دلم میخواد دوباره اشک تو چِشَم حلقه بزنه!! دلم میخواد که همه جای حرم رو با پای برهنه برم!! دلم میخواد واسه خوردن آب سقاخونه تو صف وایسم!! ادامه نوشت : به مامانم زنگ زدم گفتم میخوام برم مشهد برا بعد امتحانا اونم گفت التماس دعا این یعنی موافقت کرد اگه امام رضا بخواد با دوستان میریم!!   ...
18 دی 1391

آنچه نباید میشد،شد...

قرار بر این بود که کسی منو تو این دنیای مجازی نشناسه اما مثل اینکه بازم نشد و هستن کسانی که منو میشناسن!! فقط الان موندم با این آدمایی که میان و میرن و پیدا میکنن وب رو چیکار کنم؟؟!! خدایی خیلی ماهرانه عمل میکنن!! شاید باز آدرس رو تغییر دادم شاید زین پس همه پست هام خصوصی شد و شاید رفتم از این سرا به سرایی دیگر! تصمیم گیری اونم تو این شرایط دشوار امتحانات بسی سخت میباشد اما بعد از تصمیم نهایی حتما رای خودم رو به اونایی که میخوام کنارم باشن اعلام میدارم!!                                                                                                     امضا:azar  ...
15 دی 1391
1